سفرنامه طالقان و هشتگرد
هفت سال بعد 21 / 1/ 79 شهرک
چون درسفر قبل تشنه ازطالقان وساوجبلاغ برگشته بودم تشنه کسب اطلاعات بیشتر ،دنبال فرصتی می گشتم تا باردیگر به این منطقه سفرکنم ، بالاخره دراین بهار به این آرزو دست یافتم ، بعداز تمهیدمقدمات عازم شهرک شدم ، سادات یکی ازبچه های مستقر درآن جا با گرمی از مااستقبال کرد ، قرارشد ، باراهنمائی او یک فردمطلع محلی را پیداکنیم ، واین بار ازشهرک بپرسیم ، اما کسی را نیافتیم ، سرانجام سادات مغازه شاعرشهرآقای اکبریان را به مانشان داد ، و گفت آدم مطلع وعلاقمندی است ، بهروزکه زبانش ازمن چرب و نرم تراست به داخل رفت ، وبا او قرارگفتگو گذاشت ، برای بعداز ظهر به ماوقت داد ، ناهار خوردیم ، دراتاق سرد اداره که وسایل رفاهی آن به یک موکت مندرس و دو تشک ابری چرک آلود محدود می شد ، اتراق کردیم ، اماتاساعت دو بیشتر دوام نیاوردیم ، وطاقتمان طاق شد ، و ازآن جا زدیم بیرون رفتیم به روستای زرنیان ، باراهنمائی اهالی درخانه ای را زدیم ، که گفته بودند، آدم مطلعی است ، مردمیان سالی در برویمان بازکرد ، وقتی خواسته امان راشنید ، بافضل نمائی این مثل را برای ما بازگو کرد، افلاطون برای درمان همسر سلطان به دربار خوانده شد ، ناراحتی زن را ازحاملگی تشخیص داد ، اما از ناصیه شاه خواندکه او را فرزند نمی شود ، گفت باملکه درخلوت بایدسخن گفت ، چون خلوت کردند، رو به زن کرد وگفت درناصیه شاه نقش فرزند نمی بینم ، این بار از که داری ؟ زن به ناچار اعتراف کرد ، که جوان خوش سیمائی از همدان به این جا آمده بود ، این بار از اوست . افلاطون داروئی به او داد و از در بیرون آمد . ارسطو را دید ، او به افلاطون گفت ملکه یادگاری ازهمدانی داشت ، افلاطون با معاینه و ارسطو بامشاهده به این نکته رسیدند ، اکنون تو می بینی و می گوئی یا می شنوی و می گوئی ؟ گفتم ماچشم وگوش را با هم به کار می گیریم ، چون فرصت نداشتیم ، بهروز ماندکه با او گفتگوکند،ومن به شهر آمدم ، تا پای سخن شاعر شهر بنشینم ، با او ساعت چهار قرارگذاشته بودیم ، ومن نیم ساعت زودتر رسیده بودم ، شاعر برای اینکه وقت شناسی خود را به رخم بکشد ، خواست که بروم و سرساعت بیایم باپرسه درشهر نیم ساعت وقت را بی رحمانه کشتم ، و سر ساعت چهار برگشتم ، و پای سخن آقای اکبریان شاعر طالقانی که باتخلص هاتف شعر می گوید ، نشستم ، بعد از احوال پرسی گفتم : اهل شعر و ادب هستی ، پس از ادبیات شفاهی طالقان صحبت کنیم ، و او قصه عزیز و نگار را که خود با شعر تفسیر و تبیین کرده بود، برایم بازخوانی کرد، البته ترانه های اصلی رامی خواند ، و قصه اش رامی گفت ، بعدهم کتابش را به من هدیه کرد . در این جاخلاصه این قصه را که شهرهای دیگری مثل دماوندو رشت هم منسوب به خود می دانند، به روایت آقای اکبریان می آورم :
عزیز و نگار پسرعمو و دختر عمو بودند، ازکودکی پیمان وصل داشتند، ولی مادر نگار که دخترخود را برای خواهرزاده اش کل احمد در نظر گرفته بود، بدون توجه به دل بستگی این دو با هم نگار را به عقد پسرخاله اش داد ، در دوبیتی زیر عزیز نگار را از تن دادن به این ازدواج سرزنش می کند
نگارجانم نرو حالت ببینم دلم خواهددمی نزدت نشینم
تو با قرآن قسم خوردی تو را یار به غیرازمن نگیری آدمیزاد
کل احمدنگار را عقدکرده و او را همراه با کاروانی روانه روستای محل اقامت خود می کند ، عزیز که می بیند یارش را به دیگری داده اند، و نگار اکنون مجبور است ، یار و دیار قدیم را ترک کند به دنبال کاروان معشوق راه می افتد و دورادور او را تحت نظر می گیرد ، نگارکه درمی یابد ، عزیز به دنبال او روان است دیگر در کجاوه نمی نشیند و سوار مادیان می شود
نگار جانم سوار مادیون شد
دو چشمش بر من و اشکش روون شد
الهی مادرگبرش بمیرد زمین ازخون زنگار گیرد
بالاخره پس ازماجراهای زیاد عزیز موفق می شود ، که یارش را به حکم حاکم از کل احمد بگیرد ، ولی وقتی این دو به روستای خود بر می گردند، مادر نگار آن ها را به خانه راه نداد و گفت نگار زن کل احمد است ، و به تو حرام است ، و مردم را علیه او تحریک کرد ، از طرف دیگر کل احمد نیز با جمعی از یاران خود به آردکان آمد ، و بین موافقین و مخالفین نزاع در گرفت ، عزیز که نمی خواست خون ریزی راه بیفتد، به نگار گفت من بااسب به رودخانه می زنم و به طرف فشندک و زیدشت می روم ، تو هم خود را به آن جا برسان ، ولی وقتی به رودخانه می زند ، آب او و اسبش را باخود می برد نگار وقتی عزیز را در خطر غرق شدن دید ، در رودخانه پرید ، و شناکنان خود را به عزیز رساند، ولی هر دو با هم غرق شدند و آب جسد آن ها را به رودبار برد ، مردم رودبار جسدآن ها را از رودخانه گرفتند ، و درساحل رودخانه دفن کردند عزیز در یک دوبیتی این حادثه راپیش بینی کرده بود :
کوهان آغشته بود، دستش غمینه مآل عاشقی آخرچنینه
روزگارسیاه من و دلبر آخر و عاقبت رودبار زمینه
شاعرشهرطالقان چند ضرب المثل ، و ترانه و لالائی هم گفت که نمونه هائی از آن را در این جا می آورم
ضرب المثل
1- نرم برو اشکرده گردانnarmborow oškorda gordân ترجمه : به آرامی اماسخت می برد . کنایه از اینکه زیر زیرکی کار می کند
2- آوازه برفی در شییه ، اما چونس پامی سوزانه
âvâza barfi dar šiya ammâ čunos pâ misuzâna
ترجمه : آوازه برف به سردی در رفته ، اما چونس ( که به صورت شبنم به زمین می نشیند، و مثل برف سفیداست ) پارا می سوزاند . کنایه از اینکه آدم های ظاهر الصلاح آزارشان بیشتراز اشرار است .
3- بهاری هوا ، زن و شوهری دعوا
ترجمه : دعوای زن وشوهرمثل هوای بهاراست ، که گاهی آفتاب وگاهی ابری است .
4- دوتائی یه برگ سرنشته ای مه ، تکان بخوریم یکیمان جیک میشه
Do tâi ye barg-e sar neštai ma takân boxorim yakimân jik miša
ترجمه : دوتائی روی یک برگ نشسته ایم ، تکان بخوریم یکی از مامی افتد .
ترانه های محلی
کبوتر بچه ای آوردم از کوه شایداز بچگی بامن کندخو
نمی دانستم کبوتربی وفایه پشت برمن کند، رودهمان کوه
== - -
درختی سبزبودم کنج بیشه مرا پازدن با ضرب تیشه
مرا از پازدن قلیان بسازن که برقلبم نهن آتش همیشه
درخت غم به جانم کرده ریشه به درگاه خدا نالم همیشه
لینک نوشته |